مادر موسی چو موسی را به نیل * حاج محمود کریمی

بازدید: 1990 بازدید

مادر موسی چو موسی را به نیل

در فکند از گفته رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت که ای فرزند خرد بی گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی نا خدای

وحی آمد کین چه فکر باطل است

رهرو  ما اینک اند منزل است

پرده ی شک را بر انداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو تنها مهر و عشق مادریست

شیوه ی ما عدل و بنده پروریست

رود ها از خود نه طغیان می کنند

آنچه میگوییم ما آن میکنند

قطره ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت

ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت

میهمان ماست هر کس بی نواست

آشنا با ماست چون بی آشناست

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

کشتی ای ز آسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرق آب هلاک

تند بادی کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتی بان نماند

نا خدایان را کیاست اندکیست

نا خدای کشتی امکان یکیست

هر چه ماند از مال و مردم آب برد

بند ها و تار و پود از هم گسیخت

آب از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم آب برد

ز آن گروه رفته طفلی ماند خرد

طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول وحله چون طومار کرد

تند باد اندیشه پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طغیان نکن

این بنای شوق را ویران نکن

امر کردم صخره را گفتم مکن با او ستیز

قطره را گفتم بدان جانب مریز

امر کردم باد را کان شیر خوار

گیرد از دریا گذارد در کنار

سنگ را گفتم به زیرش نرم شو

برف را گفتم که آب گرم شو

لاله را گفتم که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم که رخسارش بشوی

مار را گفتم که طفلک را مزن

خار را گفتم که خلخالش مکن

دزد را گفتم گلو بندش مبر

گرگ را گفتم تن خردش مدر

هوش را گفتم که هوشیاریش ده

بخت را گفتم جهان داریش ده

تیرگی ها را نمودم روشنی

ترس ها را جملگی کردم ایمنی

ایمنی دیدند و نا ایمن شدند

دوستی کردم مرا دشمن شدند

تا که خود بشناختند از راه چاه

چاه ها کندند مردم را به راه

دیو ها کردند در بان و بکیل

در چه محضر محضر حی جلیل

سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد معبد یزدان پاک

رشته ها رشتند در دوک عناد

جام ها لبریز کردند از فساد

اسب ها راندند اما بی فسار

درس ها خواندند اما درس عار

تا رهید از مرگ شد صید هوا

آخر آن نور تجلی دود شد

آن غریق بی گنه نمرود شد

رزم جویی کرد با چون من کسی

خواست یاری از عقاب کرکسی

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

برق عجباتش بسی افروخته

از شرارش خانمان ها سوخته

پشه ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیده ی خود بین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین می پروریم

دوستان را از نظر چون میبریم

آن که با نمرود این احسان کند

ظلم کی با موسی عمران کند

وقتی سر تو بر روی یک نیزه جا گرفت

شلاق هم سراغ من و عمه را گرفت

آن نیزه ای که زیر تو نشسته است

آخر تو را زدست من و عمه ها گرفت

از شمر سهم مادر ام را گرفته ام

یک پهلوی شکسته توان مرا گرفت

از بین نیزه پیر زنی گیسوی مرا

با بغض چند ساله ی تو بی هوا گرفت

با خطبه های عمه دلم قرص شد پدر

باید دهان عمه ی مرا طلا گرفت

چشم عمو به داد من و معجرم رسید

حیف از دو گوشواره که یک بی حیا گرفت

از سنگ پشت بام سرم درد میکند

از ضجه های بی اثر من صدا گرفت

من هر چقدر ناله زدم بیشتر زدند

از من نفس عدوی تو با ضرب پا گرفت

گفتم دعا کنم کمر زجر بشکند

با یک دل شکسته چه دیدی دعا گرفت

 

 

.
.

لطفا اشتباهات تایپی در بین متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.

مطالعه بیشتر