هر شب به یادت ای ماه * حاج محمود کریمی

بازدید: 1224 بازدید

هر شب به یادت ای ماه

از سینه می کشم آه

یه شب بیایی از راه یه شب بیایی

بی تو خزونه اشکا روونه دلم میخونه اقا کجایی

روزی اشکم از اون دستی که تو قنوته

چون ابروی عالم از ابروته

ای ساحل من ای حاصل من

نبض دل من بغل گلوته

اقا کجایی

یادش بخیر اونا که لب تشنه پر کشیدن

با عشقت از دو عالم دل می بریدن

غیر از خداشون غیر از اقاشون

جز کربلاشون چیزی ندیدن

***

کم گریه کن عزیزم مادرت و نسوزون

دور سرت بگردم قدت و قربون

روزم سیاهه کار تو اهه

عمو تو راهه رو بر نگردون

ببین به دور عمه تموم دخترتا رو

میگه برید بپوشید رخت سیا رو

برم ببینم شاید رقیه در نیورده گوشواره ها رو

***

گرم روز است و تمام خورشید افتاب است که می بارد تیغ

نیست ابی که لبی تر گردد

نیست اشکی که زند حلقه به چشمی بی جان گوشه

خیمه از بی تابی مادری میخواند

پرده ای از دل خود لالایی

شاید این گونه بخوابد طفلش

ولی این بار چه آرام و ضعیف

تشنگی جوهر او را برده

تا که هرم نفسش میخورد بر رخ کودک ارام

چهره سوخته اش میسوزد

مادری چشم به راه

گونه هایش زخم است

رد سرخیست که زا ناخن کوچک طفلش مانده

هر دو با هم تشنه

هر دو با هم بی تاب

هر دو دلداده به اواز پدر

تا کلامی گوید ساغی از راه رسید

باز هم مشک پر اب چقدر طولانیست

انتظار رخ تاول زده ای

نفس سوخته ای

کمی ان سو تر از او

زیر یک خیمه تفتیده و خشک کودکانی جمعند

همگی دلواپس چشم دارند به دلگرمی یاسی کوچک

دختری پوشیده زیر یک چادر سبز

نازدانه که چنین می گوید

دلتان قرص خیال همگی راحت باد

غم مبادا که به دل راه دهید

مشک سیراب عمو در راه است

لحظه ای صبر عمو می اید

به خودم گفته که بر می گردد

قول داده به حرم می اید

دلتان قرص که دریا با اوست

ولی انگار در این لحظه شنیدند کسی می اید

کسی از دور به سمت خیمه او عمو نه

خوده باباست ولی وای چرا اینگونه

قامتش خم شده است

دست دارد به کمر دست دیگر به عمودی که پناه حرم است

می کشد خیمه عباس زمین می افتد

بهت در جمع حرم می پیچد

بغض ها می شکند ناله ها می اید

گوش ها را دگر از قبل سبک تر بکنید

عمه در حلقه ماتم زده دخترکان

گره ای بر هر گره معجر انان می زد

گوییا سوخته خاکستر شد

خیمه مادر و طفل اه از شرم رباب

تازه میخواست زبان باز کند

نازه میخواست بگوید بابا

تازه میخواست لباسی که عمو اورده

غرق در حال پریشانی خود بود که دید

پدرش میگوید اصغرم را بدهید

باز هم در دل او نور امید پر زد

خواست تشویش بیاید به سراغش اما

غم به خود راه نداد

گفت این بار علی سیراب است

باز هم چشم به راه بر دره خیمه خود

کند تر می گذرد ثانیه ها

که سیاهی کسی پیدا شد

چشم هایی که ز فرط عطش بسته شده خیره نمود

زیر لب با خود گفت پس علی کو چه شده

بچه با بابا نیست

دید باباست ولی چهره او خونین است

گوشه هایی ز عبایش خون رنگ

می رود پشت خیام سر به زیر است چرا

پسرم پس چه شده پسرم با او نیست

خواست حرفی بزند بهت وجودش را برد

نفسش بند امد

بعد بغضی سوزان رفت دنبال پدر

چشم های تارش دید در پشت حرم

گودی قبری را کوچک اما کم عمق

دست بابا خاکی دید در سینه خاک

کودکش خوابیده خنده ای بر لب اوست

چشم هایش باز است

زلف هایش خونی بین قنداقه سرخ

مثل یک کابوس است

سرش انگار به مویی بند است

از گلویش اثری نیست ولی

خبری نیست از ان حلق سفید

گوییا حنجره اش تار های صوتی

همگی سوخته اند همگی اب شده

جای ان تیغه یک تیر مهیب است و سرش بیرون است

طول ان بیشتر از قد علی

حجم ان بیشتر از حجم سرش

گوش تا گوش نمانده چیزی حرمله میخندد

زانوانش خم شد

چشم های پدر از شرم زمین می نگرد

دست خود برد به شمت لحد و چید بر ان

پنجه بر خاک زد و روی مزارش پاشید

مشتی از خاک به سر  بعد اهی جانکاه

اثر از قبر نبود

نه نشانی سنگی یا که تلی از خاک

اثر از قبر نبود

حال زینب ماند و مادری خاک الود

ساعتی تلخ گذشت در غروب سرخی

که حرم شعله ور از دست جسارت شده است

خیمه اتش شده است

دختران می سوزند

همه هستییشان مثل گهواره به غارت رفته

چشم مجروح رباب

دید در پشت خیام در همان جا که نشانش کرده

در همان نقطه که خاکش کرده

گودی قبری هست

گودی کوچکی اما خبر از کودک معصومش نیست

سر خود را چرخاند طرف طبل زنان

طرف هلهله ها

نیزه دارانی دید بر سر نیزه افراشته

خونین و قطور اصغر خود را دید

که به او می خندد

که به او می نگرد حرمله میخندد

 

.
.

لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.

مطالعه بیشتر