آن دم که آفتاب عمرت غروب میکرد * حاج محمود کریمی

بازدید: 1246 بازدید

آن دم که آفتاب عمرت غروب می کرد

دیدم که جان من نیز از غم به لب رسیده

دیدی برادر من تا رفتی از بر من

از چشم خواهرت رفت نور ای فروغ دیده

موی سیاه خود را از غم سفید کردم

از شب اثر نماند چون سر زند سپیده

از دوری تو ای ماه از شام تا صحر گاه

اهم به لب نشسته اشکم به رخ چکیده

ان دم که کشتگان را دیدم به خویش گفتم

گویی که یک چمن گل در خاک ارمیده

امشب که ماه گردون بر قتلگاه تابید

دیدم که همچو مهتاب رنگ از رخش پریده

خون می چکد به دوشم از چشم های نیزه

من هم عزا گرفتم با های های نیزه

از گریه های اصغر دیگر خبر ندارم

گویا به خواب رفته با لای لای نیزه

هم پاره پاره معجر هم رشته رشته گیسو

از بس که سنگ خوردم از لابه لای نیزه

یا دشت تیره گشته یا تار گشته چشمم

تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه

 

.
.

لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.

مطالعه بیشتر