لحظه هاى ‌اذان ‌مغرب ‌بود * حاج مهدی رسولی

بازدید: 1299 بازدید

لحظه هاى ‌اذان ‌مغرب ‌بود

تازه ‌باریده ‌بود ‌باران ‌هم

داشت ‌از‌ مسجد ‌محله ‌مان

پخش‌ میشد‌ صداى ‌قرآن‌ هم

مسجدى ‌ها‌ براى‌ افطارى

گاه ‌نان‌ و ‌پنیر ‌میدادند

ولى ‌آن روز ‌از ‌قضا ‌دیدم

دم ‌افطار ‌شیر‌ میدادند

یادم ‌آمد‌ دم‌ بساط ‌شیر

پرچمى ‌بود ‌و ‌نقش ‌آن ‌این‌ بود

جان ‌عالم ‌فداى ‌طفل ‌رباب

این‌ عبارت‌ چقدر‌ سنگین‌ بود

در ‌میان‌ شلوغى ‌مسجد

یک ‌نفر‌ مثل ‌یک ‌گدا ‌آمد

ناگهان ‌لحظه اى ‌به ‌چشم من

زن‌ همسایه ‌آشنا‌ آمد

بین ‌آن ‌روزه ‌دارها ‌آن ‌روز

دیدم ‌او‌ را‌ شبیه‌ بیگانه

دیدمش ‌که ‌میان‌ دستانش

کاسه ‌اى‌ شیر‌ میبرد ‌خانه

اندکى ‌میشناختم ‌او ‌را

خانم ‌ساده‌ و ‌ملیحى ‌بود

ولى ‌اینجا‌ چه‌ میکند‌ آخر

زن‌ همسایه‌ که ‌مسیحى ‌بود

طاقتم ‌طاق‌ شد ‌پى ‌اش‌ رفتم

گفتم‌ اینجا‌ چه ‌میکنید‌ شما

گفتم ‌این ‌شیر ‌نذرى ‌ماهاست

گفت میدانم التماس‌دعا

تا‌ که ‌چشمش ‌به‌ چشم ‌من ‌افتاد

زود‌ بالا گرفت ‌شیون ‌او

گفت ‌در ‌خانه ‌کودکى ‌دارم

نا توانم ‌به‌ شیر‌ دادن ‌او

متوسل‌ شدم ‌به ‌این ‌بى‌ بى

شک ‌ندارم ‌دمى ‌به ‌باور‌ خود

گفت ‌آخر شنیده ‌ام ‌که ‌رباب

مثل‌ من ‌شد‌ خجل ‌ز‌ اصغر‌ خود

آسمان‌ چرخ ‌خورد ‌دور ‌سرم

بعد ‌از ‌آن‌ هر چه ‌گفت‌ نشنیدم

در ‌کنار ‌بساط‌ شیر‌ آن ‌روز

طفلى‌ و‌ گاهواره ‌اى دیدم

گفتم ‌این ‌خانم ‌اهل ‌احسان ‌است

چون ‌کرامت ‌شده ا‌ست‌ عادت ‌او

زن‌ همسایه ‌رفت گرچه ‌نرفت

دمى ‌از‌ یاد ‌من ‌خجالت ‌او

خانمى‌ چون ‌عروس ‌زهرا‌نیست

مطمئن ‌باش ‌جستجو ‌کردم

من‌ که ‌حاجت ‌روا‌ شدم ‌بى ‌شک

هر‌ زمان‌ شیر نذر‌ او ‌کردم

 

لحظه هاى ‌اذان ‌مغرب ‌بود

.
.

شب هفتم محرم ۱۳۹۹ حاج مهدی رسولی

لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.

مطالعه بیشتر