ای عمو من پسر فاتح جنگ جملم * حسین سیب سرخی

بازدید: 1708 بازدید

ای عمو من پسر فاتح جنگ جملم

نوه شیر خدا ساقی جام عسلم

داده حق تحت غمت سلطنت لم یزلم

عاشق كشته شدن بر سر عهد ازلم

شور شیدایی قاسم بنگر سلطانا

جان چه باشد كه به پای تو بریزم جانا

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

با دم نیمه شبت آب حیاتم دادند

در رهت درد ستون فقراتم دادند

با بلایای عظیمت درجاتم دادند

دوش از چشم غزال تو غزل می بارید

از لب تشنه من شور عسل می بارید

عرفه حال مناجات تو را می دیدم

عشق بازی تو را وقت دعا می دیدم

چشم گریان تو را خون خدا می دیدم

در تمنای تو تسلیم و رضا می دیدم

همه حیران تو بودند و تو گرم دیدار

ظاهر امر دعا بود ولی نه انگار

داشتی از سفر کرب و بلا می گفتی

سخن از دست و سر و سینه و پا می گفتی

حرف از شاهرگ خود به خدا می گفتی

قصه چوب و لب و تشت طلا می گفتی

ماه از دیده به دنبال تو کوکب می ریخت

عرض حاجات تو غم در دل زینب می ریخت

از خدا خواستم آن لحظه شوم قربانت

جان نا قابلم ای شاه فدای جانت

سینه و دست و سر و پام بلا گردانت

عازم عرصه ی میدانم با فرمانت

عرصه بر سینه سودایی من تنگ شده

این هم از نامه كه از قبل هماهنگ شده

حال اگر جان ندهم در ره جانان ای وای

یا نباشم به هوای تو پریشان ای وای

نروم زیر سم سخت ستوران ای وای

نشكند در ره تو دنده و دندان ای وای

پدرم دوش خطابی به من شیدا كرد

گفت باید تبعیت ز گل زهرا كرد

دل غرق شررم فدیه عشقت ای عشق

كاسه چشم ترم فدیه عشقت ای عشق

استخوان های سرم فدیه عشقت ای عشق

بدن بی سپرم فدیه عشقت ای عشق

تو رضایت بده ورنه به علمدار قسم

قسمت میدهم آقا به قد و قامت خم

من و شمشیری و عمامه ای و پیرهنی

در دل قاسم تو نیست غم بی کفنی

میروم تا كه بگویم تو همه عشق منی

حسنی ام حسنی ام حسنی ام حسنی

جوشن من نفس تو به زره حاجت نیست

كفش عشاق بلا را به گره حاجت نیست

قلبم از مهر خدایی تو آكنده شده

وقت یك حمله طوفانی كوبنده شده

میروم تا كه ببینند حسن زنده شده

بنگر لشکر كوفه چه پراكنده شده

تیغ حیدر به كمر بسته ام و می تازم

دست و سر در وسط معركه می اندازم

گر چه در راه غمت از همه بیمار ترم

من از این لشکر بی ریشه جگردار ترم

سیزده ساله ام و از همه سردار ترم

به كمند غم عشق تو گرفتار ترم

نوه صف شكن حیدركرار منم

دست پرورده عباس علمدار منم

ای عمو از حرم آهسته خودت را برسان

تا نگاهم نشده بسته خودت را برسان

می زنم ناله پیوسته خودت را برسان

بر سر پیكر این خسته خودت را برسان

حسنی زاده ام و خلق کریمی دارم

شكر لله بلا های عظیمی دارم

قاسمت در وسط معركه غوغا كرده

پدرم لب به تشكر ز گلش وا كرده

نیزه ای آمده در سینه من جا كرده

روح من عزم سفر جانب زهرا كرده

با تن غرق به خون باز رجز می خوانم

می روم منتظر آمدنت می مانم

شاعر: مجتبی روشن روان

 

.
.

لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.

مطالعه بیشتر