گوش تا گوش جهان پر شده بود * سید مهدی میرداماد

بازدید: 2276 بازدید

گوش تا گوش جهان پر شده بود از غم و ماتم

و دمادم عطش و داغ برای دل بی تاب اهالی حرم بود فراهم

و فقط خون خدا بود

و یک دشت پر از کشته مردان بنی هاشم و یاران

همه گلچین شده فصل محرم

و در آن لحظه که می سوخت دل فاطمه

کم کم که به بند عطش افتاده صفا

مروه منا کعبه مقام و حجر الاسود و زمزم

شه عالم نفس حضرت خاتم

پسر صاحب شمشیر دو دم

علت ایجاد همه عالم و آدم

پسر فاطمه سلطان عرب شاه عجم

عشق مجسم وسط هلهله ها سلسله ها

یکه و تنها وسط لشکری از حرمله ها

زیر لب آهسته به طوری که همه خلق شنیدند چنین گفت

مرا کیست که یاری بکند

ابتدا پیکر یاران به خون خفته تکان خورد

و آنگاه در آن سوی هیاهو همه دیدند

که گهواره تکان خورد

و سپس هیچ صدایی نشنیدیم

به غیر از رجز گریه شش ماه که میگفت

هنوزم که هنوز است کسی هست که کاری بکند

فاتح میدان شده طوفان شده

مردانه در این غائله چون تیغ دو دم

گرد و غباری بکند چون علم افتاده علمدار شود

معرکه داری بکند

میشود اصلا که کسی نام علی داشته باشد

ولی آنگاه که هنگامه رزم است به تن جامه پیکار نپوشد

به خدا رشته قنداقه خود پاره کنم

چون تو غریبی وسط معرکه هیهات اگر تکیه به گهواره کنم

با رجز گریه خود دشمن دل سنگ تو را یک تنه بیچاره بیچاره کنم

کودک شش ماهه تو مست شده

جام لبالب بده تیغم بده

مرکب بده ای عشق

که مثل پدرت جوشش مرحب کشی افتاده به جانم

و سپس بر سر معراج دو دستت بنشانم

و به این قوم نشانم بده

جانم بستان از من و جانم بده ساقی تو از می

که به هفتاد نفر دادی از آنم بده

چون طاقت ماندن به تنم نیست

مرا جام لبالب بده اما نه

نه یک جام که این کودک شش ماهه

بر آن است که تا چون تو عزیزی

به گلوی من در جامه احرام سر انجام

سه تا جام پر از عشق بریزی

که در این دایره من مست توام حضرت ساقی

چه بریزی چه نریزی

به نگاهی سپس آرام چنین گفت

به آن لشکر مضطر پدرم شخص پیمبر پدرم حضرت حیدر

پدرم ساقی و ساغر پدرم از همه دلبر پدرم دلبر داور

پدرم آیه اکبر پدرم با همه عرش برابر

پدرم محشر محشر پدرم شخص پیمبر پدرم عشق

ولی حیف در این دشت دگر قوم مهاجر

پدرم لشکر انصار ندارد

پدرم جز من شش ماهه دگر یار وفا دار ندارد

کمرش خم شده یعنی که علمدار ندارد

پدرم یوسف زهراست ولی گرمی بازار ندارد

پدرم یوسف زهراست ولی هیچ خریدار ندارد

چه کنم چون پدرم یار ندارد  و پدر

روی به آن قوم چنین گفت

ببینید ببینید که این کودک شش ماهه که آزار ندارد

به کسی کار ندارد پسرم قدرت پیکار ندارد

پسرم رنگ به رخسار ندارد و چنان حرم عطش طاقت او برده

که حتی به خدا قدرت نوشیدن یک جرعه سرشار ندارد

پسرم راستی ای قوم بلا این سر او طاقت رفتن به سر دار ندارد

سپه هلهله خاموش شد آنگاه در آن معرکه

ما هیچ صدایی نشنیدیم

به جز آن که یکی گفت پدر را بزنم یا که پسر را

پدر آهسته به خود گفت پدر را

ولی آن تیر چه تیری که گره خورده سه تا تیغه شمشیر به هم

تیر همان تیر که با زهر برادر شده

با نیزه برابر شده دارای سه سر بود

و بر ساقه خشکیده تبر بود

و البته که ما بین گلوی گل و آن آهن دل سرد سپر بود

وی حیف که آن آه پدر بود خدا وای از آن خنده آخر

که به لب های پسر بود

در این سوی همه هلهله بر لب همه فریاد کنان

دست مریزاد بگفتند به تیر افکنشان حرمله

اما چه بگوییم از آن سو وسط خیمه

پریشان نگران مادر او چشم به در بود خدایا چه کند حضرت ارباب

حسین جان لطفی از مادر تو گر که شود شامل من

عاقبت در حرمت رُفتگری خواهم کرد یا حسین

شاعر: سید حمید رضا برقعی

 

 

.
.

لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.

 

 

مطالعه بیشتر