آن دم که آفتاب عمرت غروب می کرد
دیدم که جان من نیز از غم به لب رسیده
دیدی برادر من تا رفتی از بر من
از چشم خواهرت رفت نور ای فروغ دیده
موی سیاه خود را از غم سفید کردم
از شب اثر نماند چون سر زند سپیده
از دوری تو ای ماه از شام تا صحر گاه
اهم به لب نشسته اشکم به رخ چکیده
ان دم که کشتگان را دیدم به خویش گفتم
گویی که یک چمن گل در خاک ارمیده
امشب که ماه گردون بر قتلگاه تابید
دیدم که همچو مهتاب رنگ از رخش پریده
خون می چکد به دوشم از چشم های نیزه
من هم عزا گرفتم با های های نیزه
از گریه های اصغر دیگر خبر ندارم
گویا به خواب رفته با لای لای نیزه
هم پاره پاره معجر هم رشته رشته گیسو
از بس که سنگ خوردم از لابه لای نیزه
یا دشت تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه
.
.
لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net
.
عباس حیدری