از ابتدای گدا بودنم گدای تو ام
غلام زاده ام و نوکر سرای تو ام
ز کودکی فقط از کوچه تو رد شده ام
غریبگی نکن اینقدر آشنای تو ام
مرا بزرگ نکن کوچکت شدم کافیست
طلا برای چه وقتی که خاک پای تو ام
به آفتاب قیامت چکار دارم من
هزار شکر که در سایه عبای تو ام
دخیلمو به ضریح جدید بسته شدم
برای هیچ کسی نیستم برای تو ام
پرم شکسته پر دیگری تفضل کن
هوایی سحر گنبد طلای تو ام
به کربلا و مدینه به کاظمین قسم
گدای در به در شهر سامرای تو ام
چقدر خوب که پای شماست نوکری ام
خوشم که سفره نشین امام عسکری ام
به آب خشکی لبهای تو شرر زده است
تمام حرف دلت را دو چشم تر زده است
شبیه فاطمه دستار بر سرت بستی
چه زهر بود که آتش به فرق سر زده است
تمام صورت و دشداشه تو خاکی شد
زمانه بر رخت از کربلا اثر زده است
تمام حجره برایت گریز سوختن است
غمی به روی دلت سقف و فرش و در زده است
کسی به پیش نگاهت زن تو را که نزد
درِ سرای تو را کی چهل نفر زده است
نه چشم های نوامیس تو به مردم خورد
نه هیچ کس به نوامیس تو نظر زده است
نه تازیانه بدست کسیست در کوچه
نه دختران تو را موقع گذر زده است
نه هیچ کس به گلوی تو خنجری انداخت
نه هیچ کس به سر دخترت سپر زده است
اگر چه شهر غریبی ولی کفن داری
نرفته ای ته گودال پیروهن داری
شاعر: سید پوریا هاشمی
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net