با اینکه پیکر پسرش بوریا شود
عریان به روی خاک بیابان رها شود
با اینکه از قضیه خبر داشت فاطمه
با اینکه درد دست و کمر داشت فاطمه
پا شد برای امر مهمی وضو گرفت
آهی کشید و بغض بدی در گلو گرفت
صندوقچه لباس و کفن را که باز کرد
نفرین به اهل کوفه و شام و حجاز کرد
میدید فاطمه شده پنجاه سال بعد
در قتلگاه آمده سرباز ابن سعد
با نیزه اش به روی تن شاه میکشد
نقشه برای پیروهن شاه میکشد
زهرا که دید واقعه را سوخت عاقبت
با آه و گریه پیروهنی دوخت عاقبت
با بازوی شکسته خود روز آخری
با چشم نیم بسته خود روز آخری
پیراهن حسین خودش را قواره کرد
گریه برای آن بدن پاره پاره کرد
هر سوزنی که رفت به دستش دلش شکست
میدید نیزه ای وسط سینه اش نشست
پیراهنش همین که به زیر گلو رسید
در قتلگاه پنجه قاتل به مو رسید
تا روی پیکر پسرش یک سپاه رفت
خولی رسید و فاطمه چشمش سیاه رفت
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net