بعد از آن روزی که آتش دامن در را گرفت
فضه نان میپخت دست مادرم از کار ماند
تا دم آخر کبودی ها نشد کم جای خود
زخم ابرو از غلاف و سینه از مسمار ماند
از همان روزی که از مسجد به خانه آمدیم
چشم های مادرم تا روز آخر تار ماند
مادرم برخواست از روی زمین با یا علی
خاک روی صورت و خون بر روی دیوار ماند
میخواستم که مانع دشمن شوم ولی
قدم نمی رسید که خود را سپر کنم
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net