تا كه از چهره ات نقاب افتاد
رونق از بزم آفتاب افتاد
چهره ي مجتبائي ات گُل كرد
در دل دشت التهاب افتاد
ديد عباس رزم شاگردش
ديد صحرا در اضطراب افتاد
همه از نعره ي تو فهميدند
کار با پور بوتراب افتاد
تا حريف نبرد تو نشدند
بارش سنگ در شتاب افتاد
گویيا زخم آتشين خوردي
يا عمو گفتي و زمين خوردي
به سرت سر رسيده ام برخيز
شاخه ياس چيده ام برخيز
سيزده سال انعكاس حسن
پسر قد كشيده ام برخيز
خاطرات قديمي یثرب
اشك هاي چكيده ام برخيز
تا نفس هاي آخرت نشود
تا كنارت رسيده ام برخيز
من جوان مرده ام بمان پیشم
خسته ام قد خميده ام برخيز
با تنت در برابرم چه كنم
شرمگين برادرم چه كنم
يافتي گرچه آرزويت را
مي كشي با غمت عمويت را
همگي ايستاده مي خندند
كن نظر دشت روبه رويت را
چقدر سنگ بر مزار تو هست
كه شكسته چنين سبويت را
كه در اين خاك پرپرت كرده
بين خون قاب كرده رويت را
لب خود وا مكن كه می بينم
زخم سر نيزه در گلويت را
كه زده شانه ات به پنجه خويش
كه چنين تاب داده مويت را
حيف مشتي ز كاكلت مانده
گيسويت دست قاتلت مانده
بیشتر مثل مجتبي شده اي
ولي افسوس بي صدا شده اي
مثل آئينه اي كه خورده زمين
تكه تكه جدا جدا شده اي
قد كشيدي شبيه عباسم
هر كجا تيغ خورده وا شده ای
هركجا دست مي زنم گود است
واي من غرق رد پا شده اي
زير سنگيني هزاران اسب
به گمانم که آسيا شده اي
سينه ات بس كه جا به جا شده است
استخوان ها پر از صدا شده است
.
.
لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net
.