


متن شعر
تو ای قاتل مرا کشتی بیا بنویس با خونم
که از مهمان نوازی های اهل کوفه ممنونم
به جای انکه گلریزند بر سر خیل یارانم
همه کردند در این شهر غربت سنگ بارانم
نه بر خود نه برای لحظه قربانی ام گریم
نه بهر دو کبوتر بچه زندانی ام گریم
اگر خونم چکد بر رخ به یاد ال یاسینم
که من این جا سر قاسم به نوک نیزه میبینم
تو که دست مرا بستی ندیدی زخم احساسم
بیا دست مرا بشکن که فکر دست عباسم
در اب افتاد دندان من و لب تشنه جان دادم
خدا داند همان لحظه به یاد اصغر افتادم
هر انچه سنگ داری کن نثار فرق من کوفه
دم دروازه فردا سنگ بر زینب مزن کوفه
لب من پاره شد اما به فکر ضربه چوبم
مبادا بشکند فردا در دندان محبوبم
الا ای کوفه من همراه خورشید اختری دارم
میان کاروان ال عصمت دختری دارم
فدای دخت زهرا گر شود ماه رخش نیلی
مبادا بر گل روی رقیه کس زند سیلی
شمشیر بر خواست از روی زانوی کمانی
سید مجید بنی فاطمه
برای مشاهده جدیدترین اشعار
به صفحه اصلی سایت مراجعه کنید
مهجه در فضای مجازی؛ به ما بپیوندید
Telegram | Eitaa | Bale | Rubika

