جانم آمد به لب از دوری یارم چه کنم
روز و شب زار و نزارم چه کنم
قابض روح چو خواهد که بگیرد جانم
اگر آن یار نیاید به کنارم چه کنم
اگر آن دلبر جانانه دوران از من
دستگیری نکند آخر کارم چه کنم
عمر بگذشت به مهجوری غفلت ای وای
گر نبینم رخ تابان نگارم چه کنم
ای که با یک نظرت صد گره را بگشایی
گره ای سخت فتادست به کارم چه کنم
گفته ای صبر کن آخر که فرج نزدیک است
رَخت بر بسته ز دل صبر و قرارم چه کنم
گر خداوند به عدلش به حسابم برسد
چون شود بسته به من راه فرارم چه کنم
تو مگر شافع من روز قیامت باشی
ور نه با این همه سنگینی بارم چه کنم
***
ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی دِه که محبت نچشیده
لطفا اشتباهات تایپی در بین متن اشعار را اطلاع دهید
کپی کردن اشعار در سایت کتاب وبلاگ و نرم افزار به هیچ وجه مجاز نیست