خانه ای که شده خاک سه امامش جبریل
خانه ای که نرسد بر سر بامش جبریل
خانه ای که به سویش بود قیامش جبریل
خانه ای که به درش بود سلامش جبریل
از در کهنه در بسته که خواهش میکرد
اهل آن را به در خانه سفارش میکرد
گفت با در نَفَس خانه مریض احوال است
چند روزیست که از گریه کمی بی حال است
پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است
گفت با در ولی افسوس که بد اقبال است
ناگهان دید در آن روز که غربت پر بود
سمت جبریل سر کوچه جماعت پر بود
تازه فهمید همان روز سفارش ها را
تازه دانست دلیل همه خواهش ها را
دید در یک طرفش هیزم و آتش ها را
بعد از آن دید در آن بین کشاکش ها را
خواست تا نشکند آتش چقدر غوغا کرد
خواست تا وا نشود ضربه ای آن را وا کرد
چند ضربه که به در خورد ز جایش افتاد
مادری خم شد و از درد صدایش افتاد
پدری آب شد از شانه عبایش افتاد
در آتش زده روی سر و پایش افتاد
رحم بر آن تن بی تاب نیاورد کسی
چادرش شعله ور و آب نیاورد کسی
رفت در کوچه کمربند علی در دستش
تا جدایش بکند گفت بزن بر دستش
دخترش داد زد ای وای برادر دستش
خرد شد قامت او از همه بدتر دستش
تا که آیینه ترک خورد علی را بردند
پیش دختر که کتک خورد علی را بردند
در آتش زده شد خیمه و طفلان ماندند
وقت غارت شد و این جمع پریشان ماندند
دختران در وسط حلقه دزدان ماندند
بی عمو بی سپر و بی سر و سامان ماندند
خیمه های حرم از آتش شامی پر شد
دور طفلان چقدر جمع حرامی پر شد
شاعر: حسن لطفی
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net