درد غروب گریه ما را بلند کرد
این گریه آه طشت طلا را بلند کرد
در خواب ناز بودمو من را صدا نزد
در بین خواب بودمو پا را بلند کرد
در راه کار زجر فقط این دو کار بود
یا پشت دست یا که صدا را بلند کرد
همسایه یهودی ما صبح تا غروب
هنگام پخت بوی غذا را بلند کرد
او را شناخت عمه به گودال دیده بود
وقتی که پیر مرد عصا را بلند کرد
این خون تازه رنگ حنای مرا که برد
عمه گریست تا کف پا را بلند کرد
دیدی میان مجلس نا محرمان شام
طفلت نشست و دست دعا را بلند کرد
از من گرسنه تر که رباب است عمه جان
آنجا کباب بعد کباب است عمه جان
شانه نکش به موی سرم میخورد گره
با خار های دور و برم میخورد گره
خیلی یواش لاله خود را بغل بگیر
آرام تر سه ساله خود را بغل بگیر
گلبرگ های لاله کبودی ندیده بود
این دختر سه ساله یهودی ندیده بود
پا را گذاشت روی پر من پرم شکست
نوشید آب و کاسه آن هم سرم شکست
زنجیر را که بست النگوی من کشید
زنجیر را گشود به پهلوی من کشید
از لا به لای گیسوی من خار را بکش
من خورده ام به در نوک مسمار را بکش
خوردم زمین و دختر شامی نگاه کرد
بال و پرم که سوخت حرامی نگاه کرد
حتی به یک سلام محلم نمیدهند
این دختران شام محلم نمیدهند
اصلا صدا کنند مرا هم نمیروم
من جز به روی دوش عمویم نمیروم
عمه به گریه گفت که راضی نمیشود
با زخم های آبله بازی نمیشود
دیدم که باز هدیه ای از خود گرفته بود
عمه برام جشن تولد گرفته بود
باید کشید پارچه از روی این طبق
بوی تنور میرسد از بوی این طبق
بابا رسیده پاره گلو روی دامنم
عمه چقدر ریخته مو روی دامنم
این هدیه خوب گریه ما را بلند کرد
این زخم چوب گریه ما را بلند کرد
شاعر: حسن لطفی
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net