قامت خمیده بود ولی سرفراز بود
زهرا میان آتش و خون در نماز بود
در را شکست آن که نفهمیده بود که
حتی به روی او در این خانه باز بود
از فضه خذینی او اینقدر بدان
وضعی درست شد که به یک زن نیاز بود
بازوش سِرِ قوت بازوی مرتضاست
اما غلاف در پی افشای راز بود
حبل المتین شده است گرفتار ریسمان
مضطر شده همان که خودش چاره ساز بود
گفتند زخم پهلوی او بسته شد نشد
حتی زمان غسل هم این روضه باز بود
آری مزار گمشده ی بی نشان او
بی انتها ترین غزل اعتراض بود
آخر جهاز فاطمه بر دخترش رسید
وقتی سوار بر شتر بی جهاز بود
شاعر: محمد رسولی
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net