نهالی بودم و بی تو به جان من تبر افتاد
من آن طفلم که از چشمم فقط خون جگر افتاد
کمی نان خشک بود و عمه آن را هم تصدق کرد
کمی خرما به ما دادند آن هم در سفر افتاد
مرا بازی نمیدادند حرفی نیست میخندند
چه زود این دختر شیرین زبانت از نظر افتاد
پدر در شانه هایم درد دارد میکشد من را
لباسم راه راه است آه رد چوب تر افتاد
شبیه مادرت هستم پس از دستی که بالا رفت
شبیه مادرت هستم پس از روزی که در افتاد
ندیدی شاخه نخلی که میسوزد چه میپیچد
ولی روی سر ما چند تایی شعله ور افتاد
اگر در راه میماندم جوابش بود با عمه
خودم دیدم که در کوچه به جانش با کمر افتاد
تو را آورد از قصر و به این ویرانه پرتت کرد
دوید عمه ولی قبلش طبق افتاد سر افتاد
میان طشت بودی و فقط میزد فقط میزد
به انگشتم نشان دادم ببین عمه پدر افتاد
ببین زوری نمیخواهند دندان های شیری ام
گمانم چوب بد میزد تو دندانت اگر افتاد
شاعر: حسن لطفی
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net