گفتم به خود یا که خبر از ما نداری * حاج محمود کریمی

بازدید: 1359 بازدید

گفتم به خود یا که خبر از ما نداری

یا که خیال دیدن ما را نداری

حالا که از راه امدی فهمیده ام که

هر شب تو می خواهی بیایی پا نداری

دور از من و عمه کجا ها رفته ای که

یک جای سالم در سرت حتی نداری

اما پر از زخم و جراحت هم که باشی

زیبا ترین بابای دنیا تا نداری

بعد از تو باید سوخت در هرم یتیمی

بعد از تو باید ساخت بابا با نداری

با دختر تو دختران شام قهرند

با طعنه می گویند تو بابا نداری

من را به همراهت ببر تا که بفهمم

تو دوست داری دخترت را یا نداری

***

وای از شوق تو بی قرارم جان خسته بر لب دارم

این نیمه جان و عمر خود از زینب دارم

بابا خون شده پاهایم از خاره صحرا

روی نیلی ام شد چون روی زهرا

ای بابا

من دل تنگ تو دلتنگ من

ای یوسف صد پاره تن دیگر نمانده حتی برایت پیراهن

تنها می دویدم از پشت محمل

میگیرم کنج این ویرانه منزل

ای دل

 

.
.

لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net

.