حسین فاطمه سلام یا اباعبدالله الحسین یونس حبیبی + متن شعر

بازدید: 34 بازدید
یونس حبیبی

حسین فاطمه سلام یا اباعبدالله الحسین یونس حبیبی

مـتن شـعر

حسین فاطمه سلام یا اباعبدالله الحسین

حسین مصطفی سلام یا اباعبدالله الحسین

حسین مظلوم علی یا اباعبدالله الحسین

شهید کربلا سلام یا اباعبدالله الحسین

اونکه میگفت تو کربلا خیمه هاتو آتیش زدن

نگفت کجا به بچه هات زخم زبون و نیش زدن

اونکه میگفت یه دخترِ آتیش به دامنو دیده

نگفت تو اون صحرا چرا راه نجف رو پرسیده

اونکه میگفت زینب تو رگ بریدت رو بوسید

نگفت میون نیزه ها فقط سر تو رو میدید

اونکه میگفت دیده بوده گوش یکی خون میچکید

نگفت کجا سیلی زد و گوشوارشو گرفت کشید

اونکه میگفت انگشت تو از بدنت جدا شده

نگفت که انگشتر تو غنیمت کیا شده

اونکه میگفت یه زنجیری به گردن علی دیده

نگفت کجا با خطبه هاش بساط ظلمو کوبیده

اونکه میگفت بچه هاتو با تازیانه میزدن

نگفت دلیلشون چی بود با چه بهونه میزدن

میخوام بگم که ماجرا از اونجایی آب میخوره

که ظالم اولی گفت علی باید کنار بره

اون روزی که حسین من مادرتو کتک زدن

کینه ی خیبری رو با قباله ی فدک زدن

اون روزی که آتش کین بر در خونتون نشست

برادرت قربونی شد پهلوی مادرت شکست

اون روزی که دست علی بسته بود و تو کوچه ها

فاطمشو کتک زدن جلوی چشم بچه ها

اون روزی که خونتونو به شعله ها در کشیدن

تخم نفاق و کینه رو میون امت پاشیدن

میخوام بگم بعد تو با خیل سواره اومدن

اونهایی که مادرتو زدن دوباره اومدن

دلم میگه رازی نشو دست خالی پا بکشیم

اونی که زینب چشیده یه خوردشم ما بچشیم

زینبی که تو ازدواج میگفت یه شرط خوب دارم

هرجا حسین من بره منم باید باهاش برم

زینبی که بعد دو روز اومد پی تو قاتلش

حق داره بعد مرگ تو شوهرشم نشناسدش

اونکه وصیت تو رو همش به جون و دل خرید

یه دخترت گم شده بود میگن تا صبح پی اش دوید

میخوام بگم خواهر تو خیلی مصیبت کشیده

به طوری که همه میگن قامت زینب خمیده

زینبی که هرجا میرفت به هرکجا پا میگذاشت

جبرئیلم میومد و بالهاشو اونجا میگذاشت

زینبی که اگه یه روز میخواست پیش بابا بره

هاشمیا جمع میشدن دخت علی تنها نره

زینبی که میرفت بقیع سر بزنه به مادرش

مدینه رو قرق میکرد ابوفاضل با لشکرش

زینبی که اگه یه روز اراده ی سفر میکرد

حسینشو صدا میزد عباسشو خبر میکرد

زینبی که اگه یه وقت سوار مرکبی میشد

زانوی عباس علی رکاب زینبی میشد

حالا باید سفر کنه با بچه های بی پناه

گاهی میره تا علقمه دور میزنه تو قتلگاه

شاید میخواد برای شاه پیراهنی پیدا کنه

شاید میخواد داد بزنه عباسشو خبر کنه

اگه یه روز نمیدیدش مریض میشد تو میخونه

بی تو کجا داره بره میخواد همینجا بمونه

دلش میخواست جاش بذارن تنها تو اون دشت بلا

ولی یهو یه دختری داد میزنه عمه بیا

میخوام بگم دختر تو درد و بلا کم ندیده

تو بچه ها هیچ کسیو مثل رقیه ندیده

میگن یه جا خرابه بود خرابه ای تو شهر شام

گریه میکرد و هی میگفت عمه بریم پیش بابام

آخه میخوام حرف بزنم درد دلامو بش بگم

شکایت این مردمو پیش باباجون ببرم

با التماس به خواهرت میگفت بگو بابا بیاد

گفتن باید کاری کنی دیگه دلش بابا نخواد

سر تو رو تو ظرفی که یه پارچه روش کشیده بود

بردن جلوش گذاشتنو رنگ همه پریده بود

هی میگفت من نمیخوام عمه گرسنه ام نیست

وقتی یه خورده بو کرد فهمید که ماجرا چیست

سرو گذاشت رو دامنش ناز غریبونه میکرد

با دستاش هی گیسوهاتو یکی یکی شونه میکرد

میبوسیدت نازت میکرد با دستای ناز و لطیف

قصه ی رنجشو میگفت از اون جماعت کثیف

بابا همینکه رفتی و اسب تو بی تو باز اومد

یهو دیدیم ز هر طرف یه عالمه سرباز اومد

این بار به چای شمشیرا با نیزه حمله ور شدن

وقتی که دور شدن دیدیم خیمه ها شعله ور شدن

خیمه ها که آتیش گرفت تو داشتی ما رو میدیدی

وقتی منو سیلی زدن تو هم صداشو شنیدی

خیمه ها رو سوزوندنو هرکی یه جا فرار میکرد

طفلکی عممون بابا نمیدونی چیکار میکرد

هر بچه ای به یک طرف از ترس دشمن میدوید

عمه به دنبال همه بیشتر پی من میدوید

یه بار که رفت تو خیمه ها داداش علی رو بیاره

فریاد کشید رباب بیا علی دیگه نا نداره

یه زنجیری آوردنو بستن به گردن داداش

از بچه ها هرکی که بود این زنجیرو بستن به پاش

تو کاروان جلو جلو سرها رو نیزه ها میرفت

پشت سرا داداش علی جلوی بچه ها میرفت

اگه میخواست که تند بره بچه ها رو هی میزدن

طفلکی تا یواش میکرد با تازیانه میزدن

یه شب شنیدیم سر تو خولی به خونش میبره

فرداش دیدیم سیاه شدی موهات پر از خاکستره

بعد شنیدیم یه راهبی سر تو رو اجاره کرد

یه تشت زر بود با گلاب هی تو رو شست و گریه کرد

بعد یه مدتی سفر بابا به کوفه رسیدیم

شهری که از مردمونش زخم زبونها شنیدیم

میخوام بگم کوفه کجاست بگم ز کار مردمش

عمه میگفت پسرعموت مسلمو اینجا کشتنش

عمه میگفت اینا به تو نامه نوشتن که بیای

بعد اومدن جلوی تو صف کشیدن تو کربلا

عمه میگفت گفته بودن بری بشی امیرشون

تو رو که تشنه کشتنو ما هم شدیم اسیرشون

تو اون جماعت کثیف هیچکس به فکر ما نبود

پامون تاول میزد ولی کسی به فکر ما نبود

با شلاقای چرمیشون گاهی به ما سر میزدن

عمه ما رو بغل میکرد عمه رو بیشتر میزدن

یکی میگفت خارجی اند یکی میگفت جلو نرید

یکی میگفت حقشونه یکی میگفت سنگ بزنید

یکی دیگم یه عالمه سنگ درشت تو دامنش

میگفت که هرکی بزنه حتما بهشت میبرنش

یه پیرمرد اومد جلو زل زد تو چشمای داداش

گفت هرکی که کافر بشه ذلیل میشه اینه سزاش

داداش علی گفت پیرمرد بگو بینم مسلمونی؟

آیا رسولو میشناسی از دخترش چی میدونی

اگه علی رو میشناسی فاتح خیبر و حنین

حسین ز زهرا و علی منم علی ابن حسین

اون پیرمرد گریش گرفت گفت آقاجون ببخشیدم

آره علی رو میشناسم باور کنید نفهمیدم

گفت که میخوای دعات کنم یه پارچه ی تمیز بیار

ببند زیر این آهنا رو زخم گردنم بذار

یکی یه تیکه نون آورد انداخت و گفت مال گداست

عمه صدا زد بی حیا این اهل بیت مصطفاست

وقتی که عمه گفت سکوت زنگوله هام صدا نکرد

کسی دیگه جیک نمیزد سنگم کسی رها نکرد

عمه میگفت ای کوفیا خنده بسه گریه کنید

ننگ به دامن شما شما که پیمان شکنید

کی بود نوشت خسته شدیم از ستم و ظلم یزید

حالا به دور بچه هاش جمع شدید و کف میزنید

کی بود نوشت اگه بیای همه میشیم فدای تو

تمام هست و بودمون رو میریزیم به پای تو

بگم از این شام بلا میخوام بگم مصیبتش

عمه رو پیر کرده بابا ما رو تو شهر چرخوندنو

جماعتم کف میزدن زنها روی پشت بوما

با هلهله دست میزدن از خوشحالی دف میزد

گفتن بیاید مسلمونا کافرا از راه رسیدن

یهو دیدیم جماعتی به سمت ما میدویدن

سر تو رو برداشتنو به دور هم میچرخیدن

جلوی چشم بچه ها با هم دیگه میرقصیدن

تو کوچه ها بردنمون مردم تماشا بکنن

خواستن که هتک حرمتی به آل طاها بکنن

فحش به علی میدادنو تبریک بهم میگفتنو

چشمای رزل و پستشون دائم به ما میدوختن

وقتی میگفت دیر نکنید نگهبونا میومدن

دنبالمون میکردنو با شلاقاشون میزدن

اینجا پر از نامحرمه وگرنه پیراهنمو

در میاوردم ببینی کبودیای تنمو

یهو دیدیم فریاد کشید ای برده زادگان پست

ای که لیاقت شما یزید میمون باز مست

ای آل بوسفیان مگر نشنیده اید از ثقلین

چرا به نیزه میبرید رأس برادرم حسین

ای ننگ و ذلت به شما ما چشمه ساز فطرتیم

ما گلستان مصطفی ما بوستان عترتیم

فریاد کشید بی خبرا چرا باید چنین باشه

یک ولد حرامیُ امیر مسلمین باشه

بابا یه مطلبی میخواد قلبمو از جا بکنه

ترسم اینه اگه بگم عمه باهام قهر بکنه

بهت میگم یواشکی میخوام گوشاشو وا کنی

عمه اگه گفت چی میگه یادت باشه حاشا کنی

عمه رو که تو میشناسی با اون حیا و غیرتش

چادرشو کشیدنو سیلی زدن تو صورتش

حالا که اومدی پیشم حالا که مهمونی شده

میگم چرا عمه سرش شکسته و خونی شده

نه که فقط فحش دادنو نه که فقط کتک زدن

تو مجلس شرابشون به زخممون نمک زدن

صبح همگی تو کاخ شام یه چوب دیدیم دست یزید

جلوی چشم بچه ها یه کاری کرد پست پلید

عمه دیگه طاقت نداشت روشو به بچه ها کنه

سرو به چوب محملش زد که یزید حیا کنه

درد دلای دخترت دل جماعتو سوزوند

حتی صدای گریه ی  بعضی رو آسمون رسوند

رقیه که تو دامنش همصحبت سر تو بود

یه جورایی نازت میکرد انگار که مادر تو بود

نمیدونم دخترتو چطور نگاش کرده بودی

فقط میگم که با چشات انگار صداش کرده بودی

میخوام بگم تو خرابه سکوت غمباری نشست

همه دیدن یواش یواش رقیه چشماشو میبست

دختر شیرین زبونت دیگه ساکت نشسته بود

انگار یه بغض سنگینی راه گلوشو بسته بود

بچه ها دورش اومدن درد دلاش تموم شده

بلبل اهل بیتمون چرا دیگه آروم شده

یکی میگفت این طفلکی از بسکه سختی کشیده

حالا دیگه خسته شده چشماشو بسته خوابیده

یکی میگفت بچه دیده جواب نیومد از باباش

لابد دلش شکسته و خواسته که قهر کنه باهاش

سکینه گفت خواهر من اصلا به فکر خواب نبود

فقط میخواست حرف بزنه منتظر جواب نبود

ربابه اومد کنارش نشست و گفت عزیز من

بابات داره گوش میکنه غصه نخور تو حرف بزن

زینب اومد جلوترو دستی کشید روی سرش

گفت عمه جون هیچ بابایی قهر نمیشه با دخترش

اگه بابات ساکت شده واسه اینه که گوش میده

چشماتو واکن گل من عمه به قربونت بره

میگفت یه نانجیبی گفت من بلدم چیکار کنم

شلاقشو کشید و گفت میخوام اونو بیدار کنم

یکی که دید این بی حیا دستشو پس نمیکشه

یواشکی گفت تو گوشش بسه نفس نمیکشه

اگر مرا رها کنی یا اباعبدالله الحسین

تو را رها نمیکنم یا اباعبدالله الحسین

اگر سرم جدا کنی یا اباعبدالله الحسین

چون و چرا نمیکنم یا اباعبدالله الحسین

برای دانلود صوت کلیک کنید

شهید یونس حبیبی
ایام ماه محرم ۱۳۷۸

Telegram: @mohjat_net
Eitaa: @mohjat_net
www.Mohjat.Net

متن کامل