قصه عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه ان روی عشق پنهان است
گاه راه از میان طوفان است
گاه فرمان دهد زمین بخوری
سیلی از دست بد ترین بخوری
سر هجده بهار پیر شوی
بین دیوار و در اسیر شوی
یا که در شعله پریشانی
مثل پروانه پر بسوزانی
عشق گاهی سر جنون دارد
داستانی به رنگ خون دارد
ریشه عشق اگر چه افلاکیست
گاه در بند چادری خاکیست
عشق بازوی با ورم دارد
عشق بانوی بی حرم دارد
گاه چشم تر از تو می خواهد
زخم میخ در از تو می خواهد
گاه شیرین ترین محدثه ای
گاه زخمی سخت حادثه ای
عشق گرچه هزار غم دارد
ماه پهلو گرفته کم دارد
دوست دارد که بی قرار شوی
روی دل رحم ذوالفقار شوی
پیش محبوب دست و پا بزنی
جای او فضه را صدا بزنی
قدر باشی و قدر نشناسان
بگذرند از کنار تو اسان
باید اینجا جوان بمیری گاه
روی از محرمت بگیری گاه
میکشاند به کوچه راهت را
میکشد در خسوف ماهت را
گاه دستی کبود میخواهد
یاس با بوی دود می خواهد
بازی عشق سر شکستن داشت
پای جانان به جان نشستن داشت
گاه فرماندهت که پرپر شد
جان حیدر فدای حیدر شد
اه زهرا بگو علی چه کند
مرد جنگست او ولی چه کند
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است.
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
مهجه | www.Mohjat.net
@mohjat_net