از دم صبح مانده در خیمه
در سرش داشت شور جنگیدن
هی عمویش شهید می آورد
کار او هم فقط شده دیدن
یک به یک مرد ها شهید شدند
نوجوان های قافله رفتند
سرو قامت رشید رفتند و
روی دست حسین برگشتند
از دم صبح گرم دیدن بود
کودکانه چه فکر ها که نکرد
هی تلنگر به ننفس خود میزد
یا علی بگو برو ای مرد
بین خیمه نشسته بود اما
پا شد و گرم راه رفتن شد
فکر میکرد با خودش کودک
مصلحت نیست رفتنم لابد
به خودش زد نهیب که بس کن
پدرت بود شیر جنگ جمل
نوه مرتضی و فاطمه ای
مرگ پیش برادرت چو عسل
در همین حال بود یک دفعه
شیون مادری به گوش امد
از پر خیمه روی دست عمو
دید شش ماهه دست و پا میزد
پره خون شد محاسن ارباب
از گلوی علی خضاب گرفت
ظاهرا یک سه شعبه با اَخمش
خنده را از لب رباب گرفت
در دلش شاکی از خودش بود و
در سرش داشت شور جنگیدن
هی عمویش شهید می آورد
کار او هم فقط شده دیدن
دیگر اما رسید وقت وداع
حال خوبی نداشت در دل زار
و عمو رفت و ماند عبد الله
آسمان گشت بر سرش آوار
دست در دست عمه عبد الله
در کنارش کشان کشان میرفت
هر دو تا سمت خیمه می رفتند
شاکی از هفت آسمان میرفت
هی صدا میرسید از میدان
چه صداهای نا خوش احوالی
در همان خیمه گوشه ای کز کرد
شاکی از دست بی پر و بالی
هی صدا میرسید از میدان
در وجودش چه انقلابی بود
این صدا های نیزه و شمشیر
در وجودش عجب عذابی بود
کودکانه خدا خدا میکرد
ثانیه ثانیه زمان میرفت
دل او بود بین میدان و
هق هقش تا به آسمان میرفت
هی صدا می رسید از میدان
بزنیدش حسین را بزنید
عمر سعد گفت با همه چیز
شده با سنگ و چوبها بزنید
داشت دیگر براش بد میشد
طفل شش ماهه رفته اما او
نتوانسته بود جانش را
مثل قاسم کند فدای عمو
هی صدا میرسید از میدان
زخم زد هر که داشت کینه او
گفت فرمانده حرمله حالا
با سه شعبه بزن به سینه او
هی صدا میرسید از میدان
عمه گریان از این شنیدن شد
پرده خیمه را کنار زد و
خوب از خیمه گرم دیدن شد
صد نفر مرد جنگ با نیزه
صد نفر مرد جنگ هم با تیر
عده ای پیرمرد هم با سنگ
صد نفر آمدند با شمشیر
هر کسی هر چه داشت می آورد
ضربه خویش را سپس میزد
و حسین غریبِ بی عباس
در غریبی نفس نفس میزد
تا که این صحنه را به چشمش دید
گفت دیگر حرام شد ماندن
عمه من میروم خداحافظ
داد میزد فقط انا ابن حسن
میدوید و خودش رجز میخواند
تن من جان من فدای حسین
گر چه سنم کم است حیدری ام
دین و ایمان من فدای حسین
به عمویش رسید در میدان
او خودش زیر ضربه ها میرفت
تا عمویش نبینی آسیبی
زیر شمشیر و نیزه ها میرفت
دشمن آنجا کشید شمشیری
او سپر شد برای جسم حسین
یادگار حسن رجز میخواند
سر و دستم فدای جسم حسین
استخوانش شکست با شمشیر
ناله وای مادرم پیچید
پسر مجتباست مادری است
بدنش مثل بید می لرزید
خون او بی حساب و حد میرفت
بی رمق رو سفید شد آخر
شیر بچه به آرزوش رسید
مرد بود و شهید شد آخر
روضه – حنیف طاهری
غرق خون شد غروب ذوالجناح سم نکوب
این غروب آفتاب زینب است
آسمان در التهاب زینب است
فاطمه را صدا نزن جان برادر
اینگونه دست و پا نزن جان برادر
لطفا اشتباهات تایپی در بین متن اشعار را اطلاع دهید
دانلود نوحه جدید / جدید ترین متن نوحه و متن مداحی تمام مداحان از سایت مهجه
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است
وبلاگ مهجه: www.mohjat.blogfa.com
سایت مهجه | www.Mohjat.net
@Mohjat_net
#Mohjat