متن شعر
امشب شب قدره تا خدا رفتن
رفتن سفر روح بدون تن
وقتی کارامو به روم نمیاری
انگار تو خجالت میکشی از من
یک عمر تو همیشه دعوتم کردی
اما من اصلا به روم نیاوردم
گفتی بیا آغوشم برات بازه
گفتم دیگه من که بر نمیگردم
گفتی بیا مهربون تر از من نیست
گفتم نمیخوام ولی بد آوردم
گفتی نرو جای دور بیچاره
اصرار کردی اینگه زود برگردم
گفتم به خودم که من نه محتاجم
اصلا خوبه آزادی مگه بَردم
دیدم همین آزادی منو کشته
شیطون میگه تو طردی منم طردم
دیدم بی تو زندگیم همش مرگه
بی تو پره غصه ام پر از دردم
بی تو همه خوبا باهام قهرن
بی تو دیگه آخرای نا مردم
بی تو همه چی سیاهو تاریکه
مولا بسمه میخوام که برگردم
گفتی تو بیا هواتو من دارم
برگرد بدیتو به روت نمیارم
برگرد شب قدره وقت پروازه
برگرد با علی بیا که غفارم
پشت دره خونه علی سرده
سرما اثر دلای بی درده
وقتی دو شبه گرسنه خوابیدن
تازه همه ماجرا رو فهمیدن
مردی که غذا میداد همین مَرده
کوفه با علی چطور تا کرده
هر کس که نمیشناخت رسوا شد
گمنام شبای کوفه پیدا شد
تو دست همه یه کاسه شیره
اما دیگه خیلی این کارا دیره
بازم برای تلافی فرصت هست
وقتی که حرم به کربلا میره
لطفا اشتباهات تایپی در بین متن اشعار را اطلاع دهید
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است