من بندگی نکردم تا بنده ام بخوانی
تو کی بدین کرامت از خود مرا برانی
بار گنه به دوشم لا تقنطو به گوشم
عفوت نمیگذارد در آتشم کشانی
این نامه سیاهم این اشک صبحگاهم
من حال خویش گفتم تو کار خویش دانی
تو برتری که سوزی در آتش جحیمم
من کمترم که گویم از آتشم رهانی
مولای من من از تو غیر از تو را نخواهم
تو نیز رحمتی کن کز من مرا ستانی
پا در دو سوی گورم دردا که از تو دورم
شاید تو از کرامت خود را به من رسانی
عفو از کرامت توست قهر از عدالت توست
هم عفو از تو آید هم قهر می توانی
از بس کریم هستی با من قرار بستی
من اشک خود فشانم تو خشم خود نشانی
در عین رو سیاهی خواهم از تو الهی
هم من تو را بخوانم هم تو مرا بخوانی
میثم به در گه حق باشد دو ارمغانت
شعری که می سرایی اشکی که می فشانی
لطفا اشتباهات تایپی در بین متن اشعار را اطلاع دهید
کپی برداری از اشعار تنها با ذکر منبع و لینک سایت مهجه مجاز است