رمقی بر تن خود حضرت آب آور داشت
شیر بی دست فقط یک دو نفس دیگر داشت
تنش از دور شبیه شب نخلستان بود
پای هر نخل ولی چشمه ای از خون تَر داشت
از پَرِ ساقه هر تیر کمی خون میریخت
چقدر ساقه تیر و چقدر شهپر داشت
همه پنهان شده از ترس که از دور هنوز
قامت زخمی او جاذبه حیدر داشت
قدمی پیش نرفته به عقب بر می گشت
هر که در ذهن خودش خاطره خیبر داشت
شعله ور بود دل سوخته اش می دانست
که حرامی پس از او پنجه غارت گر داشت
یک طرف منتظر آمدنش زینب بود
که به هر خیمه بی کس دو سه تا دختر داشت
یک طرف منتظر رفتنش اما خولی
که فقط نیت آتش زدن معجر داشت
دو طرف چشم به راهند ولی در این بین
مادری رفت به خیمه پسرش را برداشت
نفسی بود برایش که برادر را گفت
آخرین واژه اش افسوس غمی دیگر داشت
ناگهان خش خش پایی و صدایی آمد
یک تن انگار دل شیر از آن لشکر داشت
یک نفر داشت به بالین سرش می آمد
و هنوز او رمقی سوخته در پیکر داشت
قوتی بر سر زانوی علمدار رسید
کتف از خاک جدا کرد و سرش را برداشت
گفت بگذار که پیش از تو حسینم آید
چشم وا کرد همان چشم که زخم تر داشت
مادری دید که آغوش گشوده پسرم
علقمه بوی کبود گل نیلوفر داشت
به دلش بود بیاید به سرش ام بنین
حال با دست شکسته به سرش مادر داشت
شانه میزد به سر گیسوی خون آلودش
ناگه از دامن او نیزه سرش را برداشت
.
.
لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net
.