متن شعر
با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست
از مصحف ورق ورق و پرپري كه نيست
شب ها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گل زخم های تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلک ها و گفت
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
حتي صبور قافله بي صبر مي شود
با خاطرات خسته ترين دختري كه نيست
.
.
لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net
.