میسوخت سیمرغی در آتشی از هیزم غیرت
وقتی ترک های لب ارباب خود میدید
میسوخت از حسرت
میسوخت از اینکه اگر میخواست
با یک اشاره ابر ها را
تا اسمان خیمه می اورد
اما تمام پلک هایش تحت فرمان امیرش بود
تا ان که یک دختر مشکی که خالی بود
با خواهش به دستش داد
انجا همه دیدند از خیمه بیرون امده سرد بلند و کوهی از فولاد
وقتی که مثل باد
در نخل ها پیچید هر کس که در راهش عیان میشد
تن او را بر نخل ها میدوخت
در اوج پیروزی پر کرد از امید مشکی را
در بین اب و ابرویش باز میشد
گاهی سوی خیمه
.
.
لطفا اشتباهات تایپی متن اشعار را اطلاع دهید.
کپی کردن اشعار تنها با ذکر لینک مهجه مجاز است.
استفاده تجاری از اشعار مورد رضایت نیست.
.
Mohjat.blogfa.com
Mohjat.net
.