همه فقیر تو هستند ما گدا ها هم سه بار زندگیت را به این آن دادی هر آنچه داشته بودی و گیوه…
بیا که ناز تو را با دلم خریدارم بیا که منتظر لحظه های دیدارم به راه آمدن تو اگر که سر بدهم…
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود آن سیدی که سفره دستش کریم بود خورشید بود و ماه از او نور میگرفت…
پاره پاره قلب من شد ز زهر آخر کی رود از خاطر من خاطرات آخر مادر راحت از غم ها شدم آخر…
طفلی حسن که شاهد رازی مگو شده رازی که باعث غم و بغض گلو شده زانو بغل گرفته و خون گریه میکند…
حرف از وصیت های آخر میزنی بابا از پیش زهرایت چرا پر میزنی بابا این لحظه ها یاد گذشته کرده ای انگار…