نا باورانه آمد از راه کوه باور دستی به روی پهلو دستی نهاد بر سر با گریه گفت زهرا محبوبه پیمبر وا…
بر این همه کبودی و خراش گریه کن علی تو را به جان من فقط یواش گریه کن علی گره ز کار…
شبیه شمع چکیدن به تو نمی آید و مرگ را طلبیدن به تو نمی آید خودت بگو که مگر چند سال داری…
بیش از این سوختن نمی خواهم گریه بر خویشتن نمیخواهم مده زحمت به بازویت مادر به خدا پیروهن نمیخواهم درد داری تو…
شب اومده می دونم وقتش شده می دونم حالت بده می دونم می دونم این نفس آخر گریه نکن مادر اشک چشات…
یکی که خنده به حالت ز داغ بابا زد همان که برد برای همه خبر مادر یکی یکی همگی امدند در کوچه…
کم می خوریم غصه دنیای بی تو را با این که می کشیم نفس های بی تو را امروز هم بدون تو…
جان بر کف و اشاره جانانم آرزوست جانان هر انچه می طلبد آنم ارزوست درمان درد من نبود غیر درد دوست دردم…