ای همسفر ای هم نفس ای روح امیدم
بردار سر از خاک من از شام رسیدم
هر چند که تیر سخنم کشت عدو را
خود مثل کمان در غم هجر تو خمیدم
روزی که عدو برد مرا از سر نعشت
امد به لبم جان دل از خویش بریدم
گردید دل سوخته ام تشت پر از خون
در تشت طلا تا سر خونین تو دیدم
یک بار نلرزیدم و زانوم نشد خم
صد کوه بلا را به سر دوش کشیدم
از حال دل سوخته ام باز چه پرسی
کز خصم ستمکار شنیدی چه شنیدم
انجا که عیان است چه حاجت به بیان است
این روی کبود من و این موی سپیدم
یک روز چو تو در بغل فاطمه بودم
یک روز پیاده به روی خار دویدم
از مقتل خون تا دم دروازه ساعات
یک گام نلرزیدم و یک دم نبریدم
با ان همه وقتی به لبت چوب جفا خورد
برخواستم و پیروهن خویش دریدم
حاج محمود کریمی / شب اربعین ماه صفر 1395
لطفا اشتباهات تایپی در بین متن اشعار را اطلاع دهید
کپی کردن اشعار در سایت کتاب وبلاگ و نرم افزار به هیچ وجه مجاز نیست