گفتم به خود یا که خبر از ما نداری یا که خیال دیدن ما را نداری حالا که از راه آمدی فهمیده…
کنون که داغ تو بر سنگ هم اثر بگذارد چه مرهمی ز غمت عمه بر جگر بگذارد برو بهشت که جبریل جای…
عطر خوش سیب از دل صحرا وزیده عمه گمانم مهربان من رسیده شام جدایی شد سحر الحمدلله آخر رسیدی از سفر الحمدلله…
رقیه عزیز من عمه شود فدای تو چرا دگر نمی رسد به گوش من صدای تو کفن بگو که از کجا بیاورم…
دوباره پر زده سویت دل کبوتری ام دوباره سر زده ای تو به خواب آخری ام خیال روی تو را با بهشت…
داغ بابا به شانه کودک بحث دنباله دار فدک شب نخوابی ز درد و کتک دست سنگین و صورتی کوچک از رقیه…